بعضی آدمها

 

 

بعضی از آدمها انقدر نگاهشان

چشم هایشان و دست هایشان


مهربان است ..كه دلت میخواهد

یكبار در حقشان بدی كنی و نامهربانی

و ببینی نگاهشان،چشم هایشان،دست هایشان

وقتی نامهربان میشود چگونه است

در نهایت حیرت تو

میبنی

مهربان تر میشوند انگار

بدیت را با خوبی

و نامهربانی ات را با مهربانی

پاسخ میدهند

چقدر دلم تنگ است برای دیدن چنین ادم مهربانی



:: برچسب‌ها: بعضی آدمها , مهربانی ,
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 9 / 7 / 1390
گمشده

اونی که میخواستی تو غبارا گم شد

مرغی شد و پشت حصارا گم شد

اسم تو رو رو بال مرغا نوشت



رو کنده ی سبز درختا نوشت

یه روز که بارون میومد بهش گفت

یه روز دیگه رو موج دریا نوشت

دریا با موجاش اون رو از خودش روند

مرغ هوا گم شد و اون رو گریوند

اونی که میخواستی تو غبارا گم شد

مرغی شد و پشت حصارا گم شد

باد اومد و تو جنگلها قدم زد

اسم تو رو از همه جا قلم زد

ببین جدایی چه به روزش آورد

چه سرنوشتی که براش رقم زد



اونی که میخواستی تو غبارا گم شد

مرغی شد و پشت حصارا گم شد

اسم تو رو رو بال مرغا نوشت



رو کنده ی سبز درختا نوشت

یه روز که بارون میومد بهش گفت

یه روز دیگه رو موج دریا نوشت

دریا با موجاش اون رو از خودش روند

مرغ هوا گم شد و اون رو گریوند


 



:: برچسب‌ها: گمشده , مرغ , غبار , حصار ,
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 8 / 7 / 1390
اندیشه

 

هر اندیشه شایسته ای به چهره انسان زیبایی می بخشد

انسانهای بی هدف مجبورند تمام عمر برای انسانهای هدفمند کار کنند

آنجه هستید بهتر شما را معرفی می کند تاآنچه می گویید

رمز سلامتی شما کمی هیجان برای آسایش است

گوش شنوا زیر بنای مهارتهای ارتباطی است

انسان دانا بجای آنکه در انتظار رسیدن به فرصت خوب باشد خود

آنرا به وجود می آورد

باید به دنبال شادی گشت غمها خودشان مارا پیدا می کنند

با مردمان نیک معاشرت کن تا خود هم یکی از آنها بشمار روی

از زندگی خود لذت ببرید بدون آنکه آنرا با زندگی دیگران مقایسه

کنی

هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد

بهتر است دو بار سئوال کنید تا یکبار راه را اشتباه بروی

اگر هر روز راهت را عوض کنی ٫هر گز به مقصد نخواهی رسید



:: برچسب‌ها: اندیشه , انسان , شادی , غم ,
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 7 / 7 / 1390
می خواهم بگویم

 

می خواهم بگویم که نرو

اما انگار خیلی وقت است رفتی

می خواهم بگویم بمان

اما انگار خیلی وقت است اینجا نیستی

می خواهم بگویم دوستت دارم

اما انگار کس دیگری را دوست داری

می خواهم بگویم چرا ؟

اما انگار صدایم را بردی

می خواهم بگویم قلبم را نبر

اما انگار این قلب سالهاست پیش توست

می خواهم بگویم...

می خواهم بگویم...

اما عکس درون قاب چه می فهمد

از دل شکسته ی من!!!

 



:: برچسب‌ها: خدایا , عکس دل شکسته ,
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 6 / 7 / 1390
تو شاهکار خالقی

 

 

تو شاهکار خالقی تحقیر را باور مکن

بر روی بوم زندگی هر چیز میخاهی بکش

زیبا و زشتش پای تو تحقیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی

از نو دوباره سعی کن تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد آفرید آزاد آزاد آفرید

پرواز کن تا آرزو تقدیر را باور نکن



:: برچسب‌ها: شاهکار , تصویر , خالق ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 5 / 7 / 1390
دل من

 

دل من روی زمینه دل تو تو آسمونه
انقدر دوست دارم من که فقط خدا می دونه
بیا یه عهدی ببندیم ببینیم کدوم یک از ما
تا ته جاده ی دنیا بر سر عهدش می مونه
بعضی قلبا بی ستارن یه ستاره هم ندارن
شایدم ستاره هاشون مثل ما تو کهکشونه
برجای غرور بلندن که دارن به ما می خندن
کاش با هم بریم یه جا که بر خلاف شهرمونه
یادمه پرسیدم از تو که می شه با هم بمونیم ؟
گفتی این که دست ما نیست بذارش پای زمونه
چه بباری چه بتابی چه بخندی چه بخوابی
عزیزم چه فرقی داره واسه اون که شد دیوونه
نکنه بری یه روزی با یه قایق از کنارم
واسه ی دلم نذاری نه اشاره نه نشونه
می دونم یه جای این عشق خستگی کار می ده دستت
مرغ عشقمون رو آخر می کنی بی آشیونه
من نمی دونم چی میشه نمی شه بگذرم از تو
شاید اون موقع ببارم تا شاید بیای به خونه
خلاصه فقط می خواستم قصمون رو گفته باشم
می دونم که آخر عشق با خدای مهربونه
دل من فکراشو کرده که صبور و باوفا شه
کاش دل تو هم صبور شه این روزا اگر بتونه
دیگه حرفی نیست عزیزم بجز اشکی که می ریزیم
کاش بپرسی راز عشق و از گلای ناز پونه



:: برچسب‌ها: دل , ستاره , مرغ عشق ,
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 4 / 7 / 1390
حادثه عشق

گوش کن،دور ترین مرغ جهان میخواند

شب سلیس است،و یکدست، و باز.

شمعدانی ها

و صدا دارترین شاخه فصل ،ماه را می شنوند.

پلکان جلو ساختمان،

در فانوس به دست

و در اسراف نسیم،

گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های تو را.

چشم تو زینت تاریکی نیست.

پلک ها را بتکان،کفش به پا کن، و بیا.

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و مزامیر شب اندام تو را،مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.



:: برچسب‌ها: حادثه عشق , شب , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 3 / 7 / 1390
love

 



:: برچسب‌ها: love ,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 3 / 7 / 1390
عشق

 

قلک انديشه ي سبز خيال کودکيست
عشق گاهي شرم خورشيد است در قاب غروب
روزه اي با قصد قربت ذکر بر لب پايکوب
عشق گاهي هق هق آرام اما بي صدا
اشک ريز ذکر محبوب است در پيش خدا
عشق گاهي شوري هجران دوست
تلخي هرگز نديدن هاي اوست
عشق گاهي يک سفر در شط شب
عشق پاورچين نجواي دو لب
عشق گاهي کيمياي زندگيست
عشق در گل راز ناپژمردگيست
عشق گاهي هجرت از من تا ما شدن
عشق يعني با تو بودن ما شدن
عشق گاهي نغمه اي در گوش شب
عادتي شيرين به نجواي دو لب
عشق گاهي سر به روي شانه اي
اشک ريز آخر افسانه اي
عشق گاهي يک بغل دلواپسي
عطر مستي ساز شب بو اطلسي
عشق گاهي هم حکايت مي کند
از جدايي ها شکايت مي کند
عشق گاهي نو بهاري گاه پاييزي سرخ زرد!
گاه لبخندي به لب هاي تو گاهي کوه درد
عشق گاهي دست لرزان تو مي گيرد درون دست خويش
گاه مکتوب تورا ناخوانده مي داند زپيش
عشق گاهي راز پروانه است پيرامون شمع
گاه حس اوج تنهاييست در انبوه جمع
عشق گاهي بوي ياس رازقي
ساقدوش خانه ي بن بست ياد مادري
عشق گاهي هم خجالت مي کشد
دستمال تر به پيشاني عالم مي کشد.
 


:: برچسب‌ها: عشق , خیال , اشک , لبخند ,
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 3 / 7 / 1390
دل من

 

 

قلب من

قالی خداست

تاروپودش از پر فرشته هاست

پهن کرده او دل مرا

در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب

برق می زند

قالی قشنگ و نو نوار من

از تلاش آفتاب

 

شب که می شود، خدا

روی قالی دلم

راه می رود

ذوق می کنم، گریه می کنم

اشک من ستاره می شود

هر ستاره ای به سمت ماه می رود

یک شبی حواس من نبود

ریخت روی قالی دلم

شیشه ای مرکّب سیاه

سال هاست مانده جای آن

جای لکه های اشتباه

 

ای خدا به من بگو

لکه های چرک مرده را کجا

خاک می کنند؟

از میان تاروپود قلب

جای جوهر گناه را چطور

پاک می کنند؟

آه

از این همه گناه و اشتباه

آه نام دیر تو است

آه بال می زند به سوی تو

کبوتر تو است

 

قلب من دوباره تند تند می زند

مثل اینکه باز هم خدا

روی قالی دلم، قدم گذاشته

در میان رشته های نازک دلم

نقش یک درخت و یک پرنده کاشته

قلب من چقدر قیمتی است

چون که قالی ظریف و دست باف اوست

این پرنده ای که لای تاروپود آن نشسته است

هدهد است

می پرد به سوی قله های قاف دوست...^

 



:: برچسب‌ها: دل , قالی , خدا , قلب ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 2 / 7 / 1390
شعری برای خدا

 

 

پیش از این ها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او

 

اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره ی طوفنده اش

 

دکمه ی پیراهن او آفتاب برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست

 

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدای رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین

 

بود اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

هرچه می پرسیدم از خود از خدا از زمین از آسمان از ابرها

زود می گفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

هر چه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی عذابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند تا شدی نزدیک دورت می کند

 

کج گذاشتی دست سنگت می کند کج نهادی پا لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند در میان آتش آبت می کند

 

با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم

 

در دهان اژدهای خشمگین بر سرم باران گرز آتشین

....شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا

 

نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود

 

مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ی بی حوصله سخت مثل حل صدها مسئله

 

مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر

 

در میان راه در یک روستا خانه ای دیدم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر این جا کجاست گفت اینجا خانه ی خوب خداست

 

گفت اینجا میشود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد با دل خود گفت و گویی تازه کرد

 

گفتمش پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست؟اینجا در زمین؟

گفت آری او بیریاست فرش هایش از گلیم و بوریاست

 

مهربان و ساده و بی کینه است مثل حوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی

 

خشم نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است

 

دوستی را دوست معنا می دهد قهر ما با دوست معنا می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهر او هم نشان دوستیست

 

تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر

 

آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی نقش روی آب بود

 

می توانم بعد از این با این خدا دوست باشم/دوست پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد

 

میتوان در باره ی گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره صدهزاران راز گفت

 

می توان با او صمیمی حرف زد مثل باران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند

 

می توان مثل علف ها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت

 

مثل یک شعر روان و آشنا پیش از این ها فکر می کردم خدا...

 

قیصر امین پور


|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 1 / 7 / 1390
لحظه ها

 

 
 
 
 

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند
ترا به نام صدا می‌کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها لب حوض
درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانه‌ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام

چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام

به خواب می‌ماند
تنها به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ی ساکت و غمگین
ستاره‌ی بیمار است

دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی ...

 

فریدون مشیری


|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 1 / 7 / 1390

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد